زبان حیوانات



در زمان حضرت موسی مرد جوانی بود که خیلی آرزو داشت زبان حیوانات را یاد بگیرد. او به نزد حضرت موسی رفت و از آن حضرت در خواست کرد که زبان حیوانات را به او بیاموزد. حضرت موسی از او پرسید:زبان حیوانات برای تو چه سودی دارد؟ حیوانات را به حال خودشان بگذار.
آن مرد نصیحت حضرت موسی را گوش نکرد و باز هم اصرار نمود. حضرت موسی نپذیرفت تا آنکه خداوند به او فرمان داد زبان حیوانات را به آن مرد بیاموزد. پس حضرت موسی زبان حیوانات را به آن مرد جوان آموخت.
فردای آن روز وقتی مرد در حیاط خانه خود نشسته بود ، مادرش سفره غذا را جمع کرد و چند خرده نان به زمین افتاد . سگ رفت که خرده نان را بخورد ولی خروس پرید و خرده نان را زودتر از سگ برداشت و خورد . سگ ناراحت شد. خروس گفت: نگران نباش ،فـردا مـرغ این خانه می میرد و تو می توانی از آن مرغ بخوری. مرد که زبان حیوانات فرا گرفته بود این سخن خروس را شنید و مرغ را همان روز فروخت.
روز بعد وقتی سفره غذا جمع شد،چند خرده نان بر زمین افتاد و دوباره خروس خرده نان را زودتر از سگ برداشت و خورد. سگ گفت : تو که گفتی مرغ این مرد می میرد ولی او مرغ را فروخت ! خروس جواب داد : نگران نباش فردا گوسفند اینها می میرد و تو می توانی از گوشت آن گوسفند بخوری. مرد جوان وقتی این را شنید گوسفند را به بازار برد و آن را نیز فروخت.
روز سوم باز هم این اتفاق افتاد و خروس این بار به سگ گفت : فردا این مرد جوان می میرد و تو در مراسم ختم او می توانی شکم خود را از ته مانده ی غذای میهمانان سیر کنی. مرد جوان از شنیدن این سخن به وحشت افتاد و سراسیمه نزد حضرت موسی رفت و از او کمک خواست. حضرت موسی فرمود : پس فهمیدی که زبان حیوانات برای تو سودی ندارد.